(رونویسی توسط TurboScribe.ai. برای حذف این پیام، به نامحدود ارتقا دهید.) خب، ینس، نمی‌دانم آخرین بار کی اینقدر با آهنگ همخوانی کردم. و همین الان هم کمی خسته‌ام. امروز در محل کارم دچار یک حادثه شدم که کمی فشارم افتاد یا چیزی شبیه به این. نمی‌دانم، اما میکروفون من روشن است. حالا می‌توانید دو تا سه ساعت در طول خطبه استراحت کنید. اما نگران نباشید، بعد از آن هم ادامه خواهد داشت. فقط یه استراحت کوتاه. شب توی فیلیپی‌ست. یه مستعمره رومی، با نظم و انضباطی باشکوه و غرورآفرین. و جایی در حومه این شهر، در یک زیرزمین، دو مرد زندانی شده‌اند. پاهایشان در بلوک‌های چوبی فرو رفته است، کمرشان هنوز از ضرب و شتم درد می‌کند. آنها اینجا غریبه هستند، واعظان دوره‌گرد. و آنها مورد ضرب و شتم قرار گرفتند زیرا باعث ناآرامی شده بودند، زیرا به نام عیسی به یک زن برده کمک کرده بودند، زنی که ترجیح می‌دادند ساکت و مطیع ببیند. نام آنها پولس و سیلاس بود. دو مردی که شجاعانه به خدایی ایمان داشتند که عاشق آزادی است. و در حالی که شهر در خواب است، در حالی که زنجیرها به صدا در می‌آیند، نگاه کن، من تا یک دقیقه دیگر کارم تمام است، آن دو شروع به آواز خواندن می‌کنند. بنابراین پولس و سیلاس در زنجیر هستند. شب است، و سپس آن دو شروع به آواز خواندن می‌کنند. اتفاقی می‌افتد و کلودیا متن را برای ما می‌خواند. اگر حرف‌های من را اینطور می‌شنوید، پس داستان را به این شکل تعریف می‌کنم. نیمه‌شب، پولس و سیلاس دعا کردند و سرودهای ستایش خدا را خواندند. زندانیان دیگر به آنها گوش فرا دادند. ناگهان زلزله‌ای شدید رخ داد که پایه‌های زندان را لرزاند. همه درها باز شدند و زنجیرها از دست زندانیان افتادند. زندانبان با دیدن درهای باز زندان، از خواب پرید. شمشیرش را کشید و خواست خودش را بکشد، چون فکر می‌کرد زندانیان فرار کرده‌اند. اما پولس فریاد زد: «به خودت آسیبی نرسان، ما هنوز اینجا هستیم!» نگهبان چراغ خواست، به داخل سلول دوید و با ترس و لرز خود را به جلوی پولس و سیلاس انداخت. سپس آنها را بیرون برد و پرسید: «ای آقایان، من چه باید بکنم تا نجات یابم؟» آنها پاسخ دادند: «به خداوند عیسی ایمان بیاور، و تو و تمام اهل خانه‌ات نجات خواهید یافت.» و کلام خداوند را به او و همه کسانی که در خانه‌اش بودند، اعلام کردند. همان شب، درست در همان ساعت، نگهبان پولس و سیلاس را به مراقبت خود برد. زخم‌های آنها را شست. سپس او و همه کسانی که با او زندگی می‌کردند، فوراً تعمید گرفتند. سپس آن دو مرد را به خانه‌اش برد و آنها را به صرف غذا دعوت کرد. تمام اهل خانه از اینکه به خدا ایمان آورده بودند، شادمان شدند. وقتی هوا روشن شد، مأموران شهر مأموران را فرستادند و به نگهبانان دستور دادند که آن مردان را آزاد کنند. من عاشق این صحنه هستم. دو مرد در زنجیر، و آنها آواز می‌خوانند. و با این حال، نقل قول می‌کنم، در نیمه شب، پولس و سیلاس دعا کردند که خدا از زنجیرهای آنها، از این تاریکی بزرگتر است. و این، به نظر من، شجاعت است. نه شجاعت فاتحان، قوی‌ها، بلکه شجاعت کسانی که هنوز در بحبوحه آن هستند و هنوز آواز می‌خوانند. و صادقانه بگویم، وقتی به دوران تاریک زندگی‌ام فکر می‌کنم - من مثل پاول و سیلاس نبودم، هرگز به زندان نرفتم - اما وقتی من، همسرم و تریکسی دو سقط جنین داشتیم، وقتی مادرم در ابتدای سال خودکشی کرد، واقعاً لحظات مزخرفی از زندگی‌ام بودند، من آواز نخواندم. من هیچ سرود مذهبی نخواندم، فریاد هللویا سر ندادم. و به همین دلیل است که آنچه در این متن نوشته شده را بسیار تأثیرگذار می‌دانم. من در دوران زندان آواز نخواندم. با این حال، در طول چند ماه گذشته، آواز خواندن بازگشته است، حداقل به صورت استعاری. نه به این دلیل که همه چیز دوباره خوب شده است، بلکه به این دلیل که من در این ماه‌ها خودم تجربه کرده‌ام که خدا در این دوران تاریک و دشوار زندگی‌ام، در این دوران زندان، باقی مانده است. پاول و سیلاس آواز نمی‌خوانند چون آزاد هستند، بلکه به این دلیل که معتقدند خدا باقی می‌ماند، که او در این لحظه تاریک زندگی‌شان آنجاست. آنها آنجا نمی‌نشینند و نمی‌خوانند: «خدایا شکرت که الان در زندان هستم.» آنها خدا را شکر می‌کنند که او با آنها در زندان است. و این چیزی است که من شخصاً می‌توانم با آن ارتباط برقرار کنم. چون با اینکه در دوران تاریک زندان آواز نمی‌خواندم، ایمانم، تجربه‌ام این بود که خدا در آن دوران تاریک و سخت با من بوده و هست. و بعد این جمله در این داستان درباره پولس و سیلاس هست که فکر می‌کنم اولین باری که آن را خواندم کاملاً از دستش دادم. بقیه زندانیان گوش می‌دادند. مطمئناً، شاید واقعاً چاره دیگری نداشتند. من نمی‌دانم صدای پاول و سیلاس چقدر قدرتمند بود، اما احتمالاً هدفون‌های نویزگیر همراهشان نبود که بگویند: «الان به این دو گوش نمی‌دهم.» اما نکته‌ی حیاتی این است که پاول و سیلاس برای خودشان نمی‌خواندند. آنها همچنین به عنوان شهادت، به عنوان اعلامیه‌ای برای دیگران آواز می‌خوانند. شجاعت آنها برای آواز خواندن به نوعی مأموریت در تاریکی تبدیل می‌شود. بدون استراتژی، بدون میکروفون. در آن لحظه، آنها به خدا توکل می‌کنند. و این بر محیط اطرافشان تأثیر می‌گذارد. شجاعت این دو نفر فضا را تغییر می‌دهد. و گاهی اوقات، فکر می‌کنم، این دقیقاً همان انجیل است، خبر خوب، که کسی در تاریکی شروع به خواندن می‌کند و دیگری گوش می‌دهد. همه آنها در همان تاریکی نشسته‌اند. هیچ کس تماشاگر یا مهمان نیست، هیچ کس در زندان گشتی نمی‌زند و نمی‌گوید: «اوه، این یک آهنگ زیبای زندان است.» همه آنها زندانی هستند، همه مجروح، همه ناامن. و بعد دو نفر از آنها شروع به خواندن می‌کنند و بقیه گوش می‌دهند. وقتی به دوران زندانم فکر می‌کنم، به دوران تاریک و سخت زندگی‌ام، متوجه می‌شوم که بله، البته، می‌توانم نقش‌های بسیار متفاوتی را هم در آنجا بازی کنم. شاید گاهی اوقات من کسی هستم که آواز می‌خوانم و از این طریق به خودم یا دیگران شجاعت می‌دهم. اما شاید من همچنین کسی هستم که گوش می‌دهم و اجازه می‌دهم که شجاعت دیگران مرا به پیش ببرد. من معتقدم که آواز خواندن پولس را نیز می‌توان در اینجا به عنوان نماینده‌ای از این موضوع خواند. این همچنین می‌تواند به معنای دعا کردن، امید داشتن، مقاومت کردن، باور داشتن و اعتماد کردن بدون هیاهو باشد. این ابراز اعتماد در دوران تاریک و دشوار است. ابراز اعتماد به خود، که بر فضا و محیط نیز تأثیر می‌گذارد. پاول و سیلاس آواز می‌خوانند، بقیه گوش می‌دهند، و من معتقدم که در آن لحظه چیزی شبیه به یک لحظه کوچک و مقدس رخ می‌دهد. ناگهان تاریکی دیگر آنقدرها هم تاریک نیست. زندان هنوز محصور است، و راه حلی وجود ندارد، اما من هنوز معتقدم که فضا در حال تغییر است. و من معتقدم که موسیقی گاسپل اغلب دقیقاً همین است. نه موسیقی براق و صیقل‌خورده، بلکه موسیقی‌ای که مستقیماً از زندگی می‌آید، موسیقی‌ای که اغلب در محیط زندان خلق، نوشته و ساخته شده است. موسیقی‌ای که از تاریکی و اعماق زندگی نوشته شده است. شاید برای اینکه به خودش شجاعت بدهد، اما همیشه برای اینکه به دیگران هم شجاعت بدهد. حتی به کسانی که فقط می‌توانند گوش دهند. و بعد، در نیمه‌های شب، اتفاقی می‌افتد، معجزه‌ای که می‌توان آن را نامید، یک زلزله. درها با صدای بلند باز می‌شوند، زنجیرها فرو می‌ریزند. این می‌تواند همان لحظه‌ای باشد که همه منتظرش بوده‌اند. بنابراین، از نظر دراماتیک، اوضاع در شرف وخیم شدن است. و شاید اولین واکنش این باشد که بگوییم، فرار کنید، پولس، فرار کنید، و سیلاس هم دنبالش. اما آنها فرار نمی‌کنند، سر جایشان می‌مانند. و من فکر می‌کنم این بزرگترین شگفتی در این داستان کتاب مقدس است. خدا درها را باز می‌کند. ممکن است فکر کنید، ببینید، دقیقاً همان چیزی که به آن امیدوار بودید اتفاق افتاده است. با این حال آنها هنوز هم نشسته اند. من هم این را جذاب می‌دانم؛ متکلمان و کشیشان اغلب این کار را می‌کنند. من فقط به طور خلاصه به آن اشاره می‌کنم و به کلماتی که در متن یونانی قبل از ترجمه وجود دارند، نگاه می‌کنم. و سپس ما هم جملات مجهول داریم و هم معلوم. و به طور منفعلانه، می‌گوید که درها باز شدند. بنابراین اینطور نبود که پولس و سیلاس فقط به آنجا بروند و دستشان را روی آنها بگذارند و اتفاقی بیفتد؛ بلکه، علیه آنها اقدام شد. و سپس به طور فعال، آنها تصمیم گرفتند بمانند. بنابراین اتفاق خوبی برایشان می‌افتد، کار خوبی برایشان انجام می‌شود، و با این حال آنها فعالانه تصمیم می‌گیرند که فعلاً در این مکان بمانند. برای پولس و سیلاس، آزادی در اینجا به این معنی است: من می‌مانم، حتی اگر می‌توانستم بروم. من در این وضعیت هنوز دشوار و تاریک باقی می‌مانم. و به عنوان یک نکته شخصی، من هم این را در خودم متوجه شده‌ام، هرچند که در زندان نیستم. لحظاتی در زندگی‌ام هست که درها باز می‌شوند و من آزادی دارم که از آنها عبور کنم یا بمانم. مثل درهای داخلی. قطعاً مراحلی در زندگی‌ام وجود دارد که فوق‌العاده خسته‌ام. نه از نظر فیزیکی، چون پسرمان نمی‌خوابد—او کاملاً خوب می‌خوابد. بلکه، من از انتظارات، مسئولیت و انگیزه‌ی خودم برای یک کشیش خوب بودن خسته شده‌ام. من مرتباً تمایل دارم از طریق نوعی درِ داخلی فرار کنم. و منظورم این نیست که آنجا را ترک کنم، بلکه منظورم این است که گاهی اوقات از درون از خودم فاصله بگیرم. کمتر کار کنم، به سادگی به یک حالت کاری متفاوت روی بیاورم، کمتر با تمام وجودم برای چیزی وقت بگذارم. بنابراین اگرچه من در زندان نبوده‌ام و امیدوارم هرگز هم نباشم، اما به صورت استعاری، این امکان فرار از جایی را که ممکن است در آن لحظه نخواهم در آن باشم، می‌دانم. و این حس درونی است. مطمئناً برای شما هم موقعیت‌هایی وجود دارد که فرار کردن در آنها آسان‌تر است. گاهی اوقات برای من هم همینطور است، وقتی کسی چیزی بسیار دردناک، چیزی ناراحت‌کننده را به من می‌گوید، و من آنجا می‌نشینم و با میل و رغبت گوش می‌دهم، در عین حال می‌دانم که نمی‌توانم آن را حل کنم. من واقعاً از گوش دادن به حرف‌های شما لذت می‌برم، اما در واقع نمی‌توانم کمکتان کنم. یا وقتی مردم از من به خاطر کاری که انجام داده‌ام انتقاد می‌کنند و فکر می‌کنند که فقط نیت خیر داشته‌ام، گاهی اوقات درهای درونی به رویم باز می‌شوند و فکر می‌کنم، اصلاً لازم نیست اینجا بمانم، لازم نیست در کاری شرکت کنم، لازم نیست اینقدر از جان و دل مایه بگذارم. و بعد جمله‌ای از پاول و سیلاس را خواندم: «همه ما اینجا هستیم. همه ما اینجا هستیم.» و فکر می‌کنم، این دقیقاً همان چیزی است که جامعه برای من به آن معنا می‌دهد. اینکه وقتی اوضاع سخت می‌شود فرار نکنیم. اینکه برای هم و با هم بمانیم. یا، به طور شخصی بگویم، این ارتباط زیادی با ایمان من به خدای کتاب مقدس دارد. اینکه به چیزی که دوست دارم بچسبم. به روش کشیش بودنم، به آدم‌های اینجا در جماعتمان، و به اطرافیان جماعت. نه به این خاطر که مجبورم، بلکه به این خاطر که دلم می‌خواهد. چون می‌توانم فعالانه این را انتخاب کنم. و چون می‌دانم خدا خواهد ماند. و اگر خدا بماند، پس من هم می‌توانم، بله، پس می‌خواهم آنجا با خدا بمانم. و این دقیقاً همان چیزی است که من در مورد پولس و سیلاس می‌بینم. آنها با وجود باز بودن در، می‌مانند. اما آنها می‌دانند که خدا همین‌طوری بیرون نرفته و نگفته است: «با من بیا.» اما او هنوز اینجا با ماست. ما می‌مانیم چون خدا هم اینجا است. و سپس، در این ماندن، نوعی حرکت رخ می‌دهد. زندانبان از خواب بیدار می‌شود، درهای باز را می‌بیند و می‌خواهد جان خودش را بگیرد. چون می‌داند من مسئولم. اگر اوضاع خراب شود، اگر کسی بفهمد، من در جای درستی هستم، این‌طوری راحت‌تر است. و پولس فریاد می‌زند: «به خودت آسیبی نرسون، ما همه اینجاییم.» به نظر من این یکی از شجاعانه‌ترین جملات کتاب مقدس است. چون در آن لحظه، پولس جان خود را برای جان دیگری به خطر می‌اندازد. می‌توانست بگوید: «خدا مرا آزاد کرد، خداحافظ، روز خوبی داشته باشی. حیف که امروز زندانبان بودی.» او برای آن مرد دیگر می‌ماند. این یک شکل کاملاً افراطی از عشق عملی به همسایه است. گذشتن از آزادی خود برای خیر دیگری. و برای من، این نیز بخشی از انجیل، مژده، انجیل است. نه با صدای بلند «من آزادم»، بلکه با صدای آرام «من برای تو خواهم ماند». آزادی در ایمان فقط به معنای رهایی از زنجیر نیست، بلکه به معنای اجازه ندادن به آنها برای کنترل خود است. آزادی در ایمان به معنای استفاده همیشگی از آن آزادی نیست. و سپس معجزه اتفاق می‌افتد، معجزه‌ای که پشت معجزه‌ی داستان است: زندانبان، که در شُرُف مرگ بود، از پولس و سیلاس سؤالی می‌پرسد و می‌گوید: «برای نجات یافتن چه باید بکنم؟» بنابراین، در واقع، او می‌پرسد: «برای اینکه بخشی از این چیز باورنکردنی شوم که ابتدا مرا آزاد کرد و اکنون مرا مجبور به ماندن در اینجا می‌کند، چه باید بکنم؟» و پولس می‌گوید: «به عیسی ایمان داشته باشید. به عیسی ایمان داشته باشید، زیرا نجات خواهید یافت و تمام خانواده‌ای که با آنها زندگی می‌کنید، از جمله همه، با آن نجات خواهند یافت.» به اعتقاد من، انجیل همچنین در مورد شجاعت مسری است. بشارت، مژده – می‌تواند شجاعتی مسری باشد. شجاعتی که تا زمانی که شخص دیگری امید را بیابد، ادامه می‌یابد. شجاعتی که از سر نمی‌آید، بلکه از اعتماد سرچشمه می‌گیرد. خدا می‌ماند، پس من هم می‌مانم. و می‌دانید چیست؟ من معتقدم که این دقیقاً همان چیزی است که ما امروز به آن نیاز داریم. در لوهبروگ، در هامبورگ، در آلمان، هر کجا که پخش زنده را تماشا می‌کنید، در سراسر جهان، افرادی که می‌مانند. در رابطه، در مسئولیت، در ایمان. افرادی که آواز می‌خوانند، حتی وقتی هوا تاریک و واقعاً فروتن است. افرادی که می‌مانند، حتی وقتی که اوضاع ناراحت‌کننده می‌شود. چون دقیقاً همین‌طوری تغییر واقعی شروع می‌شه. نه با سر و صدا، بلکه با وفاداری. نه با فرار، بلکه با شجاعت. شجاعت آواز خواندن در تاریکی. شجاعت فرار نکردن، شجاعت ماندن تا زمانی که خدا چیز جدیدی را آشکار کند. شاید الان نوعی زندان در زندگی شما وجود دارد. امیدوارم واقعی نباشد؛ اگر واقعی بود، احتمالاً اینجا نبودی. اما چیزهایی که تو را محدود می‌کنند، عقب نگه می‌دارند، به شکلی منفی تو را اسیر می‌کنند. جاهایی که بیشتر از همه دوست داری آنها را ترک کنی. شاید شما هم مثل من احساس می‌کنید که نیمه‌شب نشسته‌اید و صدای آواز خواندن ندارید. امیدوارم امروز این را از این تجربه بیرون بیاورید که تنها نیستید. خدا می‌ماند. و شاید جایی، کسی همین الان دارد برایت می‌خواند. شاید حتی همین الان، درست کنارت. مخصوصاً وقتی ینس می‌گوید: «با هم بخوان.» هی، بیایید آدم‌های شجاعی باشیم. آدم‌هایی که در روابط، در مسئولیت، در ایمان می‌مانند. آدم‌هایی که آواز می‌خوانند، حتی وقتی هوا تاریک است. و بمان، حتی وقتی که شرایط سخت می‌شود. چون تغییر واقعی اینگونه آغاز می‌شود. نه با حجم کاری زیاد، بلکه با وفاداری. نه با فرار، بلکه با شجاعت. و حالا داریم آهنگ «به من تکیه کن» را می‌خوانیم. ینس این آهنگ را پیشنهاد داد؛ ما نمی‌دانستیم من دارم درباره چه چیزی موعظه می‌کنم. اما برای من، این کاملاً مناسب است، حالا در پایان موعظه. ینس، به من تکیه کن. (رونویسی توسط TurboScribe.ai. برای حذف این پیام، به نامحدود ارتقا دهید.)